یک روز یوناداب به اَمنون گفت: «ای شاهزاده، چرا روز به روز لاغر می‌شوی و چرا به من نمی‌گویی چه مشکلی داری؟»اَمنون گفت: «من تامار، خواهر ناتنی‌ام را دوست دارم.»