2. عشق تامار آنقدر او را رنج میداد که سرانجام بیمار شد. چون تامار باکره بود، امکان نداشت که امنون با او رابطهای داشته باشد.
3. امنون دوست هوشیار و زیرکی داشت به نام یوناداب. او پسر شمعه، برادر داوود بود.
4. یک روز یوناداب به اَمنون گفت: «ای شاهزاده، چرا روز به روز لاغر میشوی و چرا به من نمیگویی چه مشکلی داری؟»اَمنون گفت: «من تامار، خواهر ناتنیام را دوست دارم.»
5. یوناداب به او گفت: «برو به بستر و وانمود کن که مریض هستی. وقتی که پدرت به دیدنت آمد از او خواهش کن که به خواهرت تامار اجازه بدهد که پیش رویت غذا تهیّه کند و خود او به تو غذا بدهد.»
6. پس اَمنون به بستر رفت و وانمود کرد که مریض است.وقتیکه پادشاه به دیدنش آمد، اَمنون از او خواهش کرده گفت: «لطفاً اجازه بده تا تامار به اینجا بیاید و برایم خوراک بپزد تا بتوانم او را ببینم و او با دستهای خودش غذا را به من بدهد.»
7. آنگاه داوود به تامار پیام فرستاد و گفت: «به خانهٔ برادرت برو و برای او غذا بپز.»