کتاب عهد عتیق

عهد جدید

۲سموئیل 15:16-33 هزارۀ نو (NMV)

16. پس پادشاه بیرون رفت، و همۀ اهل خانه‌اش از پی او. اما ده مُتَعِۀ خود را واگذاشت تا از خانه نگهداری کنند.

17. و پادشاه بیرون رفت، و همۀ قوم از پی او. آنان نزد آخرین خانه توقف کردند.

18. آنگاه همۀ خادمان پادشاه از برابر او گذشتند و سپس تمامی کِریتیان و همۀ فِلیتیان و تمامی ششصد مرد جِتّی که از جَت از پی او آمده بودند.

19. پادشاه به اِتّایِ جِتّی گفت: «تو دیگر چرا با ما می‌آیی؟ بازگرد و نزد اَبشالومِ پادشاه بمان، زیرا تو غریب هستی و از خانۀ خود نیز تبعید گشته‌ای.

20. تو همین دیروز آمدی؛ آیا رواست که امروز تو را همراه خود آواره گردانم، حال آنکه خود نیز نمی‌دانم کجا می‌روم؟ بازگرد و برادرانت را نیز همراه خود ببر. محبت و وفا همراه تو باد.»

21. ولی اِتّای در جواب پادشاه گفت: «به حیات خداوند و به حیات سرورم پادشاه سوگند که به‌یقین هر جا سرورم پادشاه باشد، خواه در مرگ و خواه در حیات، بنده‌ات نیز آنجا خواهد بود.»

22. آنگاه داوود به اِتّای گفت: «پس، پیش برو.» بدین ترتیب اِتّای جِتّی با همۀ مردان و همۀ اطفالی که همراهش بودند، پیش رفتند.

23. و همۀ اهل آن دیار به هنگام گذر تمامی قوم، به آواز بلند می‌گریستند. پادشاه نیز از وادی قِدرون گذشت و همۀ قوم به سمت بیابان پیش رفتند.

24. اینک صادوق نیز همراه همۀ لاویانی بود که صندوق عهد خدا را حمل می‌کردند، و آنان صندوق خدا را بر زمین نهادند و اَبیّاتار قربانیها تقدیم کرد، تا آنگاه که همۀ مردم از شهر خارج شدند.

25. سپس پادشاه به صادوق گفت: «صندوق خدا را به شهر بازگردان. اگر لطف خداوند شامل حال من شود، مرا باز خواهد آورد و اجازه خواهد داد تا هم صندوق و هم جایگاه سکونت او را ببینم.

26. اما اگر بگوید: ”از تو خشنود نیستم“، در آن صورت آماده‌ام تا هر چه در نظرش پسند آید، با من بکند.»

27. نیز پادشاه به صادوق کاهن گفت: «آیا تو نبی نیستی؟ به سلامت به شهر بازگرد، تو و اَبیّاتار و پسرانتان، یعنی اَخیمَعَص پسر تو و یوناتان پسر اَبیّاتار.

28. من در معبر رود در بیابان، منتظر می‌مانم تا پیامی از جانب شما رسیده، مرا باخبر سازید.»

29. پس صادوق و اَبیّاتار صندوق خدا را به اورشلیم بازگرداندند و آنجا ماندند.

30. و اما داوود در حالی که گریان راه می‌پیمود، پای برهنه و سرِ پوشیده از دامنۀ کوه زیتون بالا می‌رفت. و کسانی نیز که با او بودند، جملگی سَرِ خود را پوشانیدند و در حالی که گریان راه می‌پیمودند، بالا رفتند.

31. به داوود خبر رسید که: «اَخیتوفِل نیز از جملۀ توطئه‌گرانی است که با اَبشالوم‌اند.» پس داوود گفت: «ای خداوند، تمنا اینکه مشورتِ اَخیتوفِل را به حماقت بدل کنی.»

32. چون داوود به قُلۀ کوه که محل پرستش خدا بود رسید، اینک حوشایِ اَرکی با پیراهن دریده و خاک بر سر ریخته، به استقبال او آمد.

33. داوود به او گفت: «اگر همراه من بیایی برایم بار خواهی شد،

خوانده شده فصل کامل ۲سموئیل 15