فصول

  1. 1
  2. 2
  3. 3
  4. 4
  5. 5
  6. 6
  7. 7
  8. 8
  9. 9
  10. 10
  11. 11
  12. 12
  13. 13
  14. 14
  15. 15
  16. 16
  17. 17
  18. 18
  19. 19
  20. 20
  21. 21
  22. 22
  23. 23
  24. 24

کتاب عهد عتیق

عهد جدید

یوشع 5 هزارۀ نو (NMV)

ختنه در جِلجال

1. چون همۀ پادشاهان اَموری در غرب رود اردن، و همۀ پادشاهان کنعانی در سواحل دریا، شنیدند که خداوند آبهای اردن را پیش روی بنی‌اسرائیل خشکانید تا ما از آن بگذریم، دلهایشان گداخته شد و دیگر روحیه‌ای برای مقابله با بنی‌اسرائیل در ایشان نماند!

2. در آن هنگام، خداوند به یوشَع فرمود: «کاردها از سنگ چَخماق بساز و دیگر بار بنی‌اسرائیل را ختنه کن.»

3. پس یوشَع کاردها از سنگ چخماق ساخت و بنی‌اسرائیل را در جِبعه‌هاعَرَلوت ختنه کرد.

4. او از آن رو چنین کرد که جملۀ مردان قوم که از مصر بیرون آمده بودند، یعنی همۀ مردان جنگی، پس از ترک مصر در طول راه در بیابان جان سپرده بودند.

5. البته همۀ کسانی که از مصر بیرون آمدند، ختنه شده بودند، اما هیچ‌یک از آنان که پس از ترک مصر در طول سفر در بیابان زاده شدند، ختنه نشده بود؛

6. چراکه بنی‌اسرائیل چهل سال در بیابان راه می‌رفتند، تا سرانجام تمامی آن قوم، یعنی مردانی که در سن نبرد از مصر بیرون آمده بودند، درگذشتند، زیرا به صدای خداوند گوش نگرفته بودند. خداوند برای آنان سوگند یاد کرده بود که نخواهد گذاشت سرزمینی را که به پدرانشان سوگند خورده بود که به ما بدهد، ببینند؛ سرزمینی را که شیر و شهد در آن جاری است.

7. اما به جای آنها، پسرانشان را برخیزانید و هم‌اینان بودند که به دست یوشَع ختنه شدند؛ زیرا که نامختون بودند، از آن رو که در طول راه ختنه نشده بودند.

8. چون ختنه کردن تمامی قوم به پایان رسید، در جاهای خود در اردوگاه ماندند تا بهبود یافتند.

9. آنگاه خداوند به یوشَع گفت: «امروز ننگ مصر را از شما غلتانیدم.» به همین سبب، نام آن مکان تا به امروز جِلجال خوانده می‌شود.

10. بنی‌اسرائیل عید پِسَخ را در شامگاه روز چهاردهم ماه، در حالی که در جِلجال واقع در دشت اَریحا اردو زده بودند، به جای آوردند.

11. آنان درست یک روز پس از پِسَخ، از محصول زمین، یعنی از نانِ بی‌خمیرمایه و غَلۀ برشته، خوردند.

12. و فردای روزی که قوم از محصول زمین خوردند، مَنّا قطع شد و بنی‌اسرائیل دیگر مَنّا نداشتند و در آن سال از محصول زمین کنعان می‌خوردند.

سردار لشکرِ خداوند

13. و اما چون یوشَع در نزدیکی اَریحا بود، سر برافراشت و دید که اینک مردی با شمشیری برهنه در دستش، در برابر وی ایستاده است. یوشَع نزد او رفت و پرسید: «آیا تو از مایی یا از دشمنان ما؟»

14. پاسخ داد: «هیچ‌کدام. من سردار لشکر خداوندم که اکنون آمده‌ام.» یوشَع به رویْ بر زمین افتاده، سَجده کرد و از وی پرسید: «سَرورم به خادم خود چه می‌فرماید؟»

15. سردار لشکر خداوند به یوشَع پاسخ داد: «کفش از پای به در آر، زیرا جایی که ایستاده‌ای، مقدس است.» و یوشَع چنین کرد.