کتاب عهد عتیق

عهد جدید

پیدایش 37:2-15 هزارۀ نو (NMV)

2. این است تاریخچۀ نسل یعقوب:یوسف که هفده سال داشت، با برادرانش گله را شبانی می‌کرد. آن جوان با پسران بِلهَه و پسران زِلفَه، همسران پدرش، به سر می‌برد. او از کارهای بد ایشان پدر را آگاه می‌ساخت.

3. اسرائیل یوسف را بیش از همۀ پسران دیگرش دوست می‌داشت، زیرا پسر ایام پیری او بود؛ و برایش پیراهنی فاخر تهیه کرد.

4. اما چون برادران یوسف می‌دیدند پدرشان او را بیش از همۀ برادرانش دوست می‌دارد، از یوسف نفرت داشتند و نمی‌توانستند با او به سلامتی سخن گویند.

5. و اما یوسف خوابی دید و چون آن را برای برادرانش بازگفت، نفرت آنان از او فزونی گرفت.

6. او به برادرانش گفت: «به خوابی که دیده‌ام گوش فرا دهید:

7. اینک ما در مزرعه، بافه‌ها می‌بستیم که ناگاه بافۀ من بر پا شده، بایستاد و بافه‌های شما بر بافۀ من گرد آمده، در برابر آن تعظیم کردند.»

8. برادرانش گفتند: «آیا براستی بر ما پادشاهی خواهی کرد؟ و آیا حقیقتاً بر ما فرمان خواهی راند؟» پس به سبب خوابها و سخنانش، از او بیشتر نفرت داشتند.

9. آنگاه یوسف خوابی دیگر دید و آن را برای برادرانش بازگو کرده، گفت: «اینک خوابی دیگر دیده‌ام: هان خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من تعظیم می‌کردند.»

10. اما چون آن را برای پدر و برای برادران خود بازگفت، پدرش او را توبیخ کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا براستی مادرت و من و برادرانت آمده، در برابرت تعظیم خواهیم کرد؟»

11. و برادرانش بر او حسد ورزیدند ولی پدرش آن امر را به‌خاطر سپرد.

12. باری، برادران یوسف برای چوپانی گله‌های پدر، به شِکیم رفته بودند،

13. و اسرائیل به یوسف گفت: «چنانکه می‌دانی، برادرانت در شِکیم به چوپانی گله مشغولند. بیا، تا تو را نزد آنان بفرستم.» یوسف گفت: «لبیک.»

14. پس به وی گفت: «اکنون برو و از سلامتی برادرانت و سلامتی گله آگاه شو و برایم خبر بیاور.» آنگاه یوسف را از وادی حِبرون روانه کرد.چون یوسف به شِکیم رسید،

15. مردی او را در صحرا سرگردان یافت و از او پرسید: «چه را می‌جویی؟»

خوانده شده فصل کامل پیدایش 37