4. و شِکیم به پدر خویش حَمور گفت: «این دختر را برایم به زنی بگیر.»
5. و اما یعقوب شنید که او دخترش دینَه را بیعصمت کرده است. ولی پسرانش با احشام او در صحرا بودند؛ پس سکوت کرد تا ایشان بیایند.
6. و حَمور پدر شِکیم نزد یعقوب بیرون آمد تا با او سخن بگوید.
7. پسران یعقوب چون ماجرا را شنیدند بیدرنگ از دشت بازگشتند. آنان سخت برآشفته و خشمگین بودند، زیرا شِکیم، با همبستر شدن با دختر یعقوب، کاری ننگین در اسرائیل کرده بود، عملی که ناکردنی بود.
8. ولی حَمور به آنان گفت: «پسرم شِکیم دلباختۀ دختر شماست. تمنا دارم او را به پسرم به زنی دهید.
9. با ما وصلت کنید؛ دختران خویش را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بستانید.