کتاب عهد عتیق

عهد جدید

پیدایش 24:1-21 هزارۀ نو (NMV)

1. و اما ابراهیم پیر و سالخورده شده بود، و خداوند او را در همه چیز برکت داده بود.

2. باری، ابراهیم به خادم خود، که بزرگ خانۀ وی و ناظر بر همۀ دارایی او بود، گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار،

3. تا تو را به خداوند، خدای آسمان و خدای زمین سوگند دهم که برای پسرم همسری از دختران کنعانیان، که در میانشان زندگی می‌کنم، نگیری،

4. بلکه به ولایت من و نزد خویشاوندانم بروی و برای پسرم اسحاق همسری بگیری.»

5. خادم به او گفت: «شاید آن زن حاضر نباشد با من به این سرزمین بیاید. آیا باید پسرت را به دیاری که از آن آمده‌ای ببرم؟»

6. ابراهیم به او گفت: «مبادا پسرم را به آنجا بازگردانی!

7. خداوند، خدای آسمان، که مرا از خانۀ پدرم و از سرزمین خویشاوندانم بیرون آورد و با من سخن گفته، برایم سوگند خورد که، ”این سرزمین را به نسل تو می‌بخشم،“ او فرشتۀ خود را پیشاپیش تو خواهد فرستاد تا از آنجا زنی برای پسرم بگیری.

8. اما اگر آن زن حاضر نباشد با تو به اینجا بیاید، آنگاه از سوگندی که برای من خوردی مبرا خواهی بود؛ فقط پسرم را به آنجا بازنگردان.»

9. پس خادم دست خود را زیر ران آقایش گذاشت، و در این امر برای وی سوگند خورد.

10. آنگاه خادم ده شتر از شتران آقایش را برگرفت و در حالی که انواع هدایای نفیس از جانب آقایش به همراه داشت، به راه افتاد و به اَرام نهرین رفت، شهری که ناحور در آن می‌زیست.

11. هنگام عصر، زمانی که زنان برای کشیدن آب بیرون می‌آمدند، او شترانش را نزدیک چاه آب بیرون شهر به زانو نشانید.

12. و گفت: «ای خداوند، خدای سرورم ابراهیم، امروز مرا کامیاب فرما، و در حق سرورم ابراهیم محبت روا دار.

13. اینک من کنار این چشمۀ آب ایستاده‌ام، و دخترانِ مردمِ این شهر برای آب کشیدن بیرون می‌آیند.

14. باشد که چون به دختری گویم: ”لطفاً کوزۀ خود را فرود آر تا بنوشم،“ و او بگوید: ”بنوش، و شترانت را نیز خواهم نوشانید،“ او همان باشد که برای خادمت اسحاق مقرر داشته‌ای. از این خواهم فهمید که محبت تو شامل حال سرورم شده است.»

15. پیش از آن که سخنش به پایان برسد، رِبِکا کوزه بر دوش آمد. او دختر بِتوئیل، پسر مِلکَه بود، و مِلکَه همسر ناحور، برادر ابراهیم بود.

16. آن زنِ جوان، بسیار زیباروی و دختری دَمِ بخت بود، و مردی با او همبستر نشده بود. او به چشمه پائین رفت و کوزۀ خود را پر کرده، بالا آمد.

17. خادم شتابان به ملاقات او رفت و گفت: «لطفاً جرعه‌ای آب از کوزه‌ات به من بنوشان.»

18. دختر گفت: «بنوش، سرورم.» و بی‌درنگ کوزه‌اش را بر دست خویش فرود آورد و او را نوشانید.

19. چون از آب دادن به او فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز آب می‌کشم تا زمانی که از نوشیدن بازایستند.»

20. پس بی‌درنگ کوزه‌اش را در آبشخور خالی کرد و باز به سوی چاه دوید تا آب بکشد. او برای همۀ شترانش آب کشید.

21. آن مرد در سکوت بر وی چشم دوخته بود تا دریابد آیا خداوند او را در سفرش کامیاب کرده است یا نه.

خوانده شده فصل کامل پیدایش 24