1. و اما بوعَز به دروازۀ شهر رفت و آنجا بنشست. اینک آن ولیّ که بوعَز دربارهاش سخن گفته بود، میگذشت. پس بوعَز گفت: «فلانی، بدین سو آمده، بنشین.» پس او آمده، بنشست.
2. آنگاه بوعَز ده تن از مشایخ شهر را برگرفته، بدیشان گفت: «اینجا بنشینید.» پس ایشان بنشستند.
3. سپس به آن ولیّ گفت: «نَعومی که از دیار موآب بازگشته، قطعه زمینی را که از آنِ برادرمان اِلیمِلِک بود، میفروشد.