7. سپس رفت و با آن زن سخن گفت، و آن زن در نظر شَمشون پسند آمد.
8. چندی بعد، چون شَمشون برای ازدواج با آن زن بازمیگشت، راه خود را کج کرد تا به لاشۀ شیر نظری بیفکند. و اینک در لاشۀ شیر، انبوهی زنبور و عسل بود.
9. پس عسل را از لاشه تراشید و به دست خود برگرفته، روانه شد و در راه میخورد. چون به پدر و مادر خود رسید، قدری از عسل را بدیشان نیز داد و آنان خوردند. اما نگفت آن را از لاشۀ شیر تراشیده است.
10. پدر شَمشون نزد آن زن رفت، و شَمشون چنانکه رسم مردان جوان بود، ضیافتی در آنجا ترتیب داد.