11. یعقوب به یوسف گفت: «هرگز فكر نمیكردم دوباره تو را ببینم. امّا حالا خدا حتّی فرزندان تو را هم به من نشان داده است.»
12. سپس یوسف آن دو را از روی زانوهای یعقوب برداشت و در مقابل وی سجده كرد.
13. یوسف، افرایم را در طرف چپ و منسی را در طرف راست یعقوب قرار داد.
14. امّا یعقوب دست خود را طوری دراز كرد كه دست راستش را بر سر افرایم كه كوچكتر بود و دست چپش را روی سر منسی كه بزرگتر بود گذاشت.
15. و سپس برای یوسف دعای بركت خواند و گفت:«خدا، همان خدایی كه پدرانم ابراهیم و اسحاق او را بندگی كردند، این دو پسر را بركت دهد.خدا -همان خدایی كه تا امروز مرا رهبری كرده است- ایشان را بركت دهد.
16. همان فرشتهای كه مرا از تمام سختیها و مشكلاتم نجات داد،ایشان را بركت دهد تا نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق به وسیلهٔ این پسران پایدار بماندو تا آنها فرزندان بسیار داشته باشند.»
17. یوسف وقتی دید كه پدرش دست راست خود را روی سر افرایم گذاشته است، ناراحت شد. پس دست پدرش را برداشت تا از روی سر افرایم روی سر منسی بگذارد.
18. به پدرش گفت: «این پسر بزرگتر است، دست راست خود را روی سر او بگذار.»
19. پدرش از اینكار خودداری كرد و گفت: «میدانم، پسرم، من میدانم. نسل منسی هم قوم بزرگی خواهد شد. امّا برادر كوچكش از او بزرگتر خواهد شد و نسل او ملّتی بزرگ خواهد گردید.»
20. پس در آن روز یعقوب ایشان را بركت داد و گفت: «بنیاسرائیل موقع بركت، اسم شما را به زبان خواهد آورد. آنها خواهند گفت خدا شما را مثل افرایم و منسی بگرداند.» به این ترتیب افرایم را بر منسی ترجیح داد.
21. سپس یعقوب به یوسف گفت: «همانطور كه میبینی من به مرگ نزدیک شدهام. امّا خدا با شما خواهد بود و شما را به سرزمین اجدادتان برمیگرداند.
22. این فقط برای توست نه برای برادرانت. من شكیم را كه منطقهٔ حاصلخیزی است و آن را با شمشیر و كمان خودم از اموریان گرفتهام به تو میبخشم.»