20. دیروز بود که آمدی و امروز تو را باز با خود آواره سازم؟ خدا میداند که سرنوشت مرا به کجا خواهد برد. پس بازگرد و همراهانت را هم با خود ببر. خداوند پشت و پناهت باشد.»
21. امّا اتای به پادشاه گفت: «به نام خداوند و به جان شما سوگند یاد میکنم که به هر کجا بروید از شما جدا نمیشوم، چه در مرگ و چه در زندگی.»
22. پادشاه گفت: «بسیار خوب، همراه ما بیا.» آنگاه اتای با همهٔ مردمان و کودکانشان از جلوی پادشاه عبور کردند.
23. همگی درحالیکه با صدای بلند گریه میکردند، همراه با پادشاه از وادی قدرون عبور کردند و به طرف بیابان به راه افتادند.