11. وقتی به آنجا رسیدند نزدیک غروب آفتاب بود. خادمش به او گفت: «بیا امشب در اینجا توقّف کنیم.»
14. پس آنجا را ترک کردند و به راه خود ادامه دادند. بعد از غروب آفتاب به جبعه که یکی از شهرهای بنیامین است رسیدند.
15. به شهر داخل شدند تا شب را در آنجا به سربرند. امّا چون کسی آنها را دعوت نکرد، ناچار به میدان شهر رفتند و در آنجا نشستند.
16. در همین وقت پیرمردی از کار روزمرهٔ خود در مزرعه برمیگشت. او یکی از ساکنان اصلی کوهستان افرایم بود و در جبعه که همهٔ مردم آن بنیامینی بودند زندگی میکرد.
17. وقتی مسافرها را در میدان شهر دید، از آنها پرسید: «کجا میروید و از کجا آمدهاید؟»
18. او جواب داد: «ما از بیتلحم یهودیه آمدهایم و به دورترین نقطهٔ کوهستان افرایم، جایی که محل سکونت ماست میرویم. برای چند روزی به بیتلحم یهودیه رفتیم و اکنون در حال بازگشت به خانهٔ خود هستیم. در این شهر کسی ما را به خانهاش دعوت نکرد که شب را در آنجا بمانیم.
19. کاه و یونجه برای الاغهای خود و نان و شراب برای خود و صیغهام و خادمم داریم. هیچ چیزی کم نداریم.»
20. پیر مرد گفت: «بسیار خوشحال میشوم که به خانه من بیایید و من تمام احتیاجات شما را فراهم میکنم. شما نباید شب در میدان شهر بمانید.»
21. پس پیر مرد آنها را به خانهٔ خود برد. کاه و یونجه برای الاغها آورد، پاهایشان را شست و شکمشان را سیر کرد.
22. درحالیکه آنها خوش و سرحال بودند، چند نفر از اشخاص شریر شهر به دور خانهٔ پیر مرد جمع شده، در زدند و به صاحبخانه گفتند: «آن مرد را که مهمان توست، بیرون بیاور تا با او لواط کنیم.»
23. صاحبخانه بیرون رفت و به آنها گفت: «نی برادران من، حرف زشت نزنید. آن مرد مهمان من است. این کار بد را نکنید.
24. من یک دختر باکره دارم، او را با زن صیغهای مهمان خود، برایتان میفرستم و هرچه دلتان میخواهد با آنها بکنید، امّا از کار بد با آن مرد صرف نظر کنید.»
25. امّا مردم به حرف او گوش ندادند. آنگاه آن مرد زن صیغهای خود را نزد آنها فرستاد و آنها تمام شب به او تجاوز میکردند.
26. صبح زود او را رها نمودند.سپیدهدَم آن زن آمد و نزد درب خانهای که شوهرش مهمان بود، افتاد و تا زمانی که هوا روشن شد در آنجا ماند.