11. و به او فرمود: «چون تو خواستار حکمت گشتی تا با عدالت حکومت کنی و نه عمر طولانی و ثروت برای خود یا مرگ دشمنانت،
12. آنچه را که خواستهای به تو خواهم داد. من به تو چنان اندیشهای خردمند و بینشی روشن میدهم که هیچکس مثل تو نداشته و نخواهد داشت.
13. همچنین، آنچه را هم که درخواست نکردهای، به تو خواهم داد، یعنی ثروت و افتخار که تا زنده هستی، هیچ پادشاهی به پای تو نرسد.
14. اگر در راه من گام برداری و مانند پدرت داوود از احکام و فرامین من پیروی کنی، به تو عمری دراز خواهم بخشید.»
15. سلیمان بیدار شد و دانست که خداوند در رؤیا با او سخن گفته است. سپس به اورشلیم رفت و در برابر صندوق پیمان خداوند ایستاد و قربانیهای سوختنی و سلامتی تقدیم کرد و برای درباریان خود جشنی برپا نمود.
16. یک روز دو زن فاحشه نزد پادشاه آمدند و در حضور او ایستادند.
17. یکی از آن دو زن گفت: «سرورم، من و این زن در یک خانه زندگی میکنیم. چندی پیش کودکی به دنیا آوردم.
18. سه روز بعد از تولّد فرزندم، این زن هم صاحب کودکی شد. ما دو نفر تنها بودیم و به جز ما کس دیگری در خانه نبود.
19. یک شب او به روی بچّه خود غلطید و او را خفه کرد.
20. آنگاه نیمه شب برخاست و پسر مرا از کنارم برداشت و پسر مُردهٔ خود را به جای آن گذاشت.
21. وقتیکه صبح برخاستم که طفلم را شیر بدهم دیدم که او مُرده است. از نزدیک نگاه کردم، دیدم او پسر من نیست.»
22. زن دومی گفت: «نه، کودک زنده پسر من است. کودک مُرده پسر توست.»زن اولی گفت: «نه، کودک مرده از توست و کودک زنده پسر من است.»به این ترتیب آن دو زن در حضور پادشاه دعوا میکردند.
23. آنگاه سلیمان پادشاه گفت: «هریک از شما دو نفر مدّعی است که کودک زنده از آن اوست و کودک مرده به دیگری تعلّق دارد.»
24. پس گفت: «یک شمشیر برایم بیاورید.» وقتی شمشیر را آوردند،