33. شمعون جواب داد: «ای خداوند، من حاضرم با تو به زندان بیفتم و با تو بمیرم.»
34. عیسی فرمود: «ای پطرس، آگاه باش، امروز قبل از آنکه خروس بانگ بزند تو سه بار خواهی گفت كه مرا نمیشناسی.»
35. عیسی به ایشان فرمود: «وقتی شما را بدون كفش و كیسه و كولهبار روانه كردم آیا چیزی كم داشتید؟» جواب دادند: «خیر.»
36. به ایشان گفت: «امّا حالا هرکه یک كیسه دارد بهتر است كه آن را با خود بردارد و همینطور كولهبارش را و چنانچه شمشیر ندارد قبای خود را بفروشد و شمشیری بخرد،
37. چون میخواهم بدانید كه این پیشگویی کتابمقدّس كه میگوید: 'او در گروه جنایتكاران به حساب آمد'، باید در مورد من به انجام برسد و در واقع همهچیزهایی كه دربارهٔ من نوشته شده در حال انجام است.»
38. آنها گفتند: «خداوندا، نگاه كن، اینجا دو شمشیر داریم.» ولی او جواب داد: «كافی است.»
39. عیسی بیرون آمد و طبق معمول رهسپار كوه زیتون شد و شاگردانش همراه او بودند.
40. وقتی به آن محل رسید به آنان فرمود: «دعا كنید كه از وسوسهها دور بمانید.»
41. عیسی به اندازهٔ پرتاب یک سنگ از آنان فاصله گرفت، زانو زد و چنین دعا كرد:
42. «ای پدر، اگر ارادهٔ توست، این پیاله را از من دور كن. امّا نه ارادهٔ من بلكه ارادهٔ تو به انجام برسد.»
43. فرشتهای از آسمان به او ظاهر شد و او را تقویت كرد.
44. عیسی در شدّت اضطراب و با حرارت بیشتری دعا كرد و عرق او مثل قطرههای خون بر زمین میچکید.
45. وقتی از دعا برخاست و نزد شاگردان آمد، آنان را دید كه در اثر غم و اندوه به خواب رفته بودند.