2. ابراهیم سر بلند کرد و دید که اینک سه مرد مقابل او ایستادهاند. چون آنان را دید، از دَرِ خیمه به پیشواز ایشان شتافت، و روی بر زمین نهاد،
3. و گفت: «سرورم، اگر بر من نظر لطف داری، از نزد بندۀ خود مگذر.
4. بگذار اندک آبی برای شستن پایهایتان بیاورند، و زیر درخت بیارامید،
5. و لقمه نانی بیاورم تا بخورید و نیرو بگیرید و پس از آن رهسپار شوید، چراکه شما را بر بندۀ خود گذر افتاده است.» پاسخ دادند: «آنچه گفتی بکن.»